کــ ـــ ـــآفه شِعـر

اگر شعری آرامتان کرد دعایی به حال شاعر بد حالش کنید ثواب دارد... " دنیا به شاعرها بدهکاره "

آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۱/۲۹
    من



مرد ها را میشناسی؟!!

همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتنی،

که همیشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگینی کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند،

که خوب میدانند کِی دلت هوسِ شیرینی ناپلئونی میکند تا برایت بخرند،یا کی دلت قدم زدنِ دوتایی می خواهد، 

سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاریشان را با شاخه ای گُل و خوراکی مورد علاقه ات و یک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند،

که وقتی از سرکار می آیند دل گرمِ حضورت در خانه هستند با همان برنجِ شفته روی اجاق، 

خسته های هشتِ شب که با حوصله مینشیند پایِ حرف ها و تعریف کردن های با آب و تابت از اتفاقات امروز و غر زدن هایت از کلاسِ عصر و استادِ بدقلقت، 

پسر بچه های تخس امروز که وقتِ خواب مظلوم می شوند و صدای خوروپوفشان که میپیچد میدانی هنوز زندگی جریان دارد،

پدرهای چندسالِ بعد که دلشان قنج میرود برای قد کشیدنِ پسرشان و خرگوشیِ موها و "بابا" گفتن هایِ دخترشان، 

همان هایی که میتوانی کنارشان با خیالِ راحت یک روزایی خوب نباشی،آرایش نکنی،بی حوصله باشی و لباس های نامرتب بپوشی،نگرانِ جوش روی بینی و پفِ چشم ها و چربی های انباشته ی شکم و پهلویت نباشی،ترسِ زشت بودن وقتِ سرماخوردگی با چشم های قرمز و دماغِ آویزانُ پوسته پوسته و صورتِ بی روحت را نداری و میدانی هرطور باشی به چشمش زیبایی،

مردهایی را دیده ام که دوستت دارمشان را واو به واو صرف میکنند، 

با صبح به صبح دست تکان دادنشان برایت قبلِ رفتنشان از پشتِ پنجره ،یا وقتی آن را سرِ میزِ صبحانه لقمه میکنند و دهانت میذارند، یا روزهایی که هوا سرد میشود "خودت را بپوشان سرما نخوری" از دهانشان نمی افتد،

مردها دوستت دارمشان را با همان غیرتِ شیرینشان پشتِ "روسریت را بکش جلو"، میانِ خنده های شیطنت آمیزشان وقتی حرصت را درآوردند و با "چقد این لباس به تو می آید " وقتی پیراهنِ گلداری که تازه برایت خریده اند را میپوشی، نشانت میدهند،

آنها که "مراقب خودت باشِ" قبلِ قطع کردنِ تلفنشان از هر دوستت دارمی دلنشین تر است،

مرد ها را میشناسی؟

همان اخم های وقتِ خستگی که دنیا بدون دیدنِ لبخند و برقِ چشمانشان وقتی میگویی"برایت چای بریزم؟" جایِ قشنگی نیست...

مردهایی از جنسِ پدرم که آغوششان امنیت و آرامش تمامِ دنیا را دارد ...

که هرچقدر هم بگویی مردها فلان باز هم یک روزهایی دلت برای پوشیدنِ پیراهنِ دو ایکس لارجِ مردانه ای تنگ می شود،

حواسمان باشد؛

هوایِ سوپرمن های زندگیمان را داشته باشیم...

عاشقتم عشق دلم



  • پــرواز خیالـ . . .



-اگه بگم بی هیچ سوالی بغلم کن ، بغلم میکنی؟

-+ آره

- اگه بگم نه زنده ام نه مرده ، بغلم میکنی؟

+ آره

- اگه بگم قطره ای حس حتی ندارم ، نه به خودم نه به زندگی ، بغلم میکنی؟

-+ آره

-- اگه بگم حالم بهم میخوره از خودم بغلم میکنی؟

-+ آره

- اگه بگم بغلت فقط یه طاقی زیر رگباره و من چند لحظه فقط میخوام مکث کنم زیرش تا بعد برم و با تموم وجود خیس بشم اصن اونقدر که خود بارون بشم ، بازم بغلم میکنی؟

+ آره

- اگه بگم دارم گریه میکنم بغلم میکنی؟

+ اشکاتو پاک میکنم بعد انگشتای شبیه گلبرگای مریمتو میکشم رو صورتم تا اشکامو پاک کنن و بعد ... آره ... بغلت میکنم ... بغلت میکنم 


  • پــرواز خیالـ . . .

ساعت مقرر

۲۵
آبان

برای زن ها یک ساعت مشخصی از روز تعیین شده است

که بایستند مقابل ِ آئینه و به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم فکر کنند .

این موضوع درباره برخی زن ها متفاوت است و آن ها بجای آئینه ،‌

جلوی پنجره می ایستند و مشابه گروه قبلی ، به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم می اندیشند . 

راز این عادت را هم فقط خودشان می دانند . 

این موضوع ربطی به حالات ِ روحی آن ها ندارد .

که شوهرشان دادخواست طلاق داده باشد ‌،

که بچه دار نمی شوند ‌، که بچه ها امان ِ شان را بریده باشند ‌،

که حالشان خوب باشد ، که روزگارشان بر وفق مراد باشد یا نباشد . نه ‌، هیچ تفاوتی نمی کند .

ساعت مشخصی از روز مقرر شده است برای این توقف ِ هیجان انگیز ِ بی دلیل . 

غالبا نتیجه ای هم نمیگیرند ‌، تصمیم خاصی نیز . اما خوب خالی می شوند  .

اگر دقت کنید ‌،  ارتباط بین زن های فامیل - خاصه بین خواهر ها و یا دخترها و مادرها - در ساعتی  از روز کاملا قطع می شود .

بعد که خوب فکر کردند و خوب آن زمان مقرر را پر کردند ‌،

بر می‌گردند و گوشی را بر می‌دارند و مجددا با هم تماس می‌گیرند 

و از اینکه قرار است آخر هفته به کدام میهمانی بروند و چه بپوشند حرف می زنند . 

در این میان اما ،‌ یکنفر عموما وجود دارد که بر نمی گردد .

دیگر گوشی را بر نمی دارد و برای چند روز مداوم ‌، غرق ِ در ساعت مقرر می‌شود

و  غالبا هم تصمیم های ترسناکی می‌گیرد .

بعد هم در همان فکر و خیال گم می‌شود و آرام آرام فراموش می شود .  

اوست که تنهاست ‌، اوست که هزار بار آرزو میکند که ای کاش هیچ ساعت مقرری وجود نداشت .


- از فلانی خبر داری ؟‌ نیست چند روزه

- چه می‌دونم بابا ،‌ هر کی یجور گرفتاره دیگه.


| مهدی صادقی |


  • پــرواز خیالـ . . .



یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم"

گفتم "خب نکن!"

گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی"

گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!"

دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد...

دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور"

گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟"

گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!"

گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..."

فقط نگاش کردم

بغض کرده بود

دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت...

حس کردم سردمه...

خودمو بغل کردم

رفتنش ترسناک بود

نبودنش ترسناک تر...

به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟"

بعد زل زدم به صندلی خالیت

زل زدم به نداشتنت

گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."

  • پــرواز خیالـ . . .

میشه؟

۰۹
آبان
عکس و تصویر مـــیشـــه؟|:\| تـــــو بشـــیــ|:)| طــولـانی تریــن اتفـاقـــِ زنــدگیـــمـ؟|♥|

مـــیشـــه؟|:\|
تـــــو بشـــیــ|:)|
طــولـانی تریــن اتفـاقـــِ زنــدگیـــمـ؟|♥|

  • پــرواز خیالـ . . .


من و همسر سابقم بعد از اینکه هواپیمای لندن به پاریس به زمین نشست، از هم طلاق گرفتیم!

وقتی هواپیما از لندن بلند شد، یاد حرف مادرم افتادم، مادرم یکی از مهماندارهای پر سابقه خطوط هوایی بود، اون قدر به هواپیما علاقه داشت که تمام مثال های زندگی رو از هواپیما می زد.

اون می گفت یک مرد باید مردونگیش رو توی چاله های هوایی نشون بده، درست زمانی که هواپیما به شدت داره تکون می خوره و معلوم نیست چند دقیقه بعد تو شعله های موتور هواپیما داره جزغاله میشه یا اینکه داره پاستا با سس آلفردو میل می کنه، اون وقته که باید دست همسرش رو محکم بگیره و با اعتماد به نفس بگه، عزیزم، نگران نباش!

سختی های زندگی هم درست مثل همینه...

اما تنها چند دقیقه بعد از این که هواپیمای ما لندن رو ترک کرد، افتادیم توی یه چاله هوایی!

شوهر بزدل من پاهاش به شدت می لرزید، شلوارش را کاملا خیس کرده بود، لپ هاش گل افتاده بود و در حالیکه محکم دسته های صندلی رو گرفته بود فریاد می زد، خلبان! خلبان! الان سقوط می کنیم؟

اون زمان بود که دستش رو گرفتم و بهش گفتم، عزیزم، نگران نباش، به زودی می رسیم پاریس و دیگه هیچ وقت ما هم رو نمیبینیم!

تو چی؟ از چاله های هوایی می ترسی؟

+خب،من هیچ وقت دوست نداشتم سوار هواپیما بشم!

اما نه از ارتفاع می ترسیدم نه از سقوط کردن.

فقط وسط تکان های شدید چاله های هوایی کسی رو نداشتم که دستش رو محکم بگیرم و بهش بگم، عزیزم، نگران نباش!

چاله های هوایی تنهاییم رو محکم تر می کوبه تو سرم!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پــرواز خیالـ . . .


شنیده بودم قلبش

با باطری کار می کند

برای همین کنجکاو نزدیکش شدم 

بعد از سلام و احوال پرسی

شوخ که دیدمش گفتم

پدر جان شما با این وضع هنوز هم 

به حاج خانم عشق می ورزی؟

خندید و گفت بیشتر اوقات 

به زنم می گویم

سمیه من شارژ ندارم 

تو دوستم داشته باش


| رسول ادهمی |


  • پــرواز خیالـ . . .


زن ها را از رقصیدن منع کردند

از آواز خواندن

از عاشقی کردن

از بوسیدن

از خندیدن... 


زن ها در پیله های خود فرو رفتند

و از تنهایی بسیار

شاعر شدند

و در شعرهایشان

وحشیانه رقصیدند

آواز خواندند

عشق ورزیدند

بوسیدند

اما خنده نه!

فقط گریستند...

  • پــرواز خیالـ . . .



پاییز...

یک نوار کاست قدیمی است 

که یک طرفش 

با صدای باران پر شده 

یک طرفش با صدای تو ...

| جلال حاجی زاده |


  • پــرواز خیالـ . . .


آن روز ها که از شوق هم سقف شدن بی تاب بودی، گفتی دیگر نیاز نیست از هر کتاب دو تا داشته باشیم. و این شد که علاوه بر سقف، آغوش و غم، کتاب هایمان نیز مشترک شد. دیروز که به مسالمت آمیز ترین شکل ممکن تصمیم به جدایی گرفتیم، همچنان دغدغه کتاب هایت را داشتی. به جز سلام و خداحافظی سرد چند بار جمله " این کتاب مال تو بود یا من؟ " 

سکوت این خانه بی سقف را شکست. " غرور و تعصب " را بردی و صد سال تنهایی را گذاشتی. " دزیره " را بردی و بر باد رفته را گذاشتی. "خاطرات مُرده"، که نام نویسنده اش خاطرم نیست را بردی و سررسید خاکستری خاطرات مشترکمان را جا گذاشتی ...


| پدرام مسافری |

  • پــرواز خیالـ . . .